سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شنیدم مردی از امام صادق علیه السلام می پرسید :«کسی می گوید که دوستت دارم . من از کجا بدانم که [واقعا] دوستم دارد ؟». [صالح بن حکم]
 
سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 1:57 عصر

باید بنویسم. شاید تنها راه نجات من نوشتن باشه. دلیل اینکه چند وقت یه بار اینجا غیر فعال میشه اینه که عمیقا معتقدم که مطالبی که اینجا می ذارم چرنده و چون می دونم گاهی کسایی میان و این چرندیات را میخونن باعث عذاب وجدانم میشه بعضی وقتا نشستم و مطالب قبلیمو برداشتم صرفا به خاطر اینکه دیگه کسی نیاد بخونتشون ولی مطالبی که قبلا نوشتم انقدر زیادن که حوصله برداشتن همشونو ندارم بلاگفا هم که امکان مارک کردن پستها را نداره و باید یکی یکی حذفشون کنم. از اینکه وقت یه عده با چرندیات من گرفته بشه عذاب وجدان میگیرم. خب می دونم که دنبال کردن یه وبلاگ به معنی دوست داشتن نوشته های طرف نیست الزاما. گاهی فقط یه جور اعتیاد به وجود میاره که خواننده فقط به همون دلیل وبلاگ طرفو دنبال میکنه بدون اینکه از مطالبش لذت ببره و چه بسا که اعصابشم خورد بشه ولی به دلیل اعتیاد وبلاگ را دنبال می کنه باز. البته شکر خدا اینجا خواننده زیادی نداره (و البته ممنونم از کسایی که اینجا را دنبال می کنن و معذرت می خوام که وقتشونو میگیرم ناخواسته). یه زمانی می نوشتم و هرچند بی معنی و مزخرف می نوشتم ولی میشد بهم امیدوار بود که توی نوشتن شاید بعد از 1000 سال به یه جایی برسم ولی نکته ای که هست اینه که دیگه نمیخوام نویسنده بشم و فقط و فقط هدفم از نوشتن خالی کردن ذهنمه تا بتونم بهتر فکر کنم! یه دوستی که خیلی به نویسنده شدن من امیدوار بود یه بار با خوندن این وبلاگ (که در واقع صرفا برای تخلیه ذهنم ساخته بودمش و دیگه بصورت جدی توش مطلبی نمینوشتم) بهم گفت که همچین وبلاگ زردی (البته نه با این صراحت) در شان من نیست و بهتره برگردم به دوره ای که مث آدم می نوشتم (همچین دوره ای از نظر من وجود نداشته فقط شاید قبلا فکر می کردم و یا شاید تلاش می کردم خیلی بی محتوا ننویسم) ولی خب من دیگه نمی تونم بنویسم و محتوا تولید کنم!! من فقط می خوام با نوشتن راحتتر زندگی کنم همین! همونطور که هدفم از نقاشی هم همینه! و همه ی کسایی که می دونن من نقاشی می کشم همواره بمن گفتند که یا نقاشی هامو چاپ کنم یا گالری بزنم! و هیچ کس نمی تونه بفهمه که نقاشی واسه من زندگیه! و شاید این حرف کلیشه ای به نظر برسه یا جوگیرانه اما حقیقته محضه! چاپ شدن نقاشی هام واقعا برام جذابیتی نداره! یا گالری زدن! یا هرگونه استفاده ی ابزاری از نقاشی هام! من فقط می خوام نقاشی کنم چون دوست دارم نقاشی کنم ولی کسی نمی فهمه همه فک می کنن من احمقم که از هنرم(و من می گم از علاقه م) استفاده کنم! و همه بهم می گن خاک بر سرت که فرت و فرت پیشنهادایی که در مورد تصویرگری بهت میشه رد می کنی... من معمولا سکوت می کنم و فقط لبخند می زنم. اینارو گفتم که بدونید از این وبلاگ انتظار مطالب خوب و این چیزارو نداشته باشید ببخشید که اکثر پستهام شام "غرغر کردنه" من توی دنیای واقعی به کسی غر نمی زنم و تنها جایی که میتونم خودمو خالی کنم همین جاست. پس بدانید و آگاه باشید که اینجا یه گوشه واسه من که حرفهایی که به کسی نمی تونم بزنمو بهش می گشم...چرا توی ورد نمی نویسم و وبلاگ زدم؟ چون ورد مث چاهه که حرفا توی عمقش ته نشین میشه...ولی وقتی اینجا می نویسم حس می کنم یکی داره حرفامو گوش میده...یکی که حرفامو میفهمه...خلاصه از اینکه اینجا می نویسم معذرت معذرت (همونجور که کلاقرمزی معذرت می خواد)

زندگی م داره به مسیری میره که نمی دونم تهش چی میشه. من نه مهندسم نه نقاش نه شاعر نه نویسنده! مهندس نیستم چون بیشتر نقاشم و نقاش نیستم چون نصف عمرم صرف مهندسی شده نه نقاشی! من با این روحیه ی هنری چرا رفتم ریاضی؟ چون درسم خوب بود؟ چون دوست داشتم مهندس صدام کنن؟ چون فک می کردم مهندس شدن با کلاسه؟ آینده م رو به باد دادم. حالا که استادا هی میگن خانم مهندس راضی ام؟ نه نیستم. بین بچه هایی هستم که زمین تا آسمون با من فرق دارن. که هیچ حسی ندارن به ادبیات و هنر. کسی نیست بتونم باش از کتابایی که خوندم و از فوق العاده بودن داستانا حرف بزنم. دور و برم یه سری آدم هستن که دنیا رو کد شده به صورت اعداد و ارقام می بینن. دور و برم کسایی هستن که فک می کنن من دیوونه م چون نقاشی می کشم و رمان می خونم. چون غذامو با گربه های دانشگاه تقسیم می کنم. چون با دقت به برگای درختا به زمین به ساختمونا به حیوونا به حشره ها نگاه می کنم. چون برگای خشکی که افتاده روی زمینو جمع می کنم و روشون نقاشی می کنم و بعد می ذارمشون روی شاخه های درخت. بله! اومدم بین افرادی که به جای احساس توی وجودشون پیچ و مهره و فرمول ریاضی تعبیه شده! چرا احساس تنهایی می کنم انقد؟ چون کسی مث من نیست دور و برم! حس می کنم مث اون جوکه توی دوران دبیرستان زمین خوردم و واسه اینکه ضایه نشم تا الان سینه خیز اومدم! حتی دوره کارشناسی شاگرد اول شدم!!!! عجیبه...کی باورش میشه شاگرد اول دوره کارشناسی علاقه ای به رشته ش نداشته؟ اگر می رفتم هنر الان حالم خوب بود یعنی؟ با آدمای با شعورتری سر و کار داشتم؟ خوشحالتر از الانم بودم؟ نمی دونم...هرچند شاید هنری ها هم فقط گوله ای از ادعا هستن که دچار سندرم "خود بیشتر دانی" و "خود بهتر بینی" شدن...شاید اگر می رفتم هنر الان یه سیگار گوشه لبم بود و یه ماگ قهوه کنار لپ تاپم؟ شاید تا الان خودکشی کرده بودم؟ شاید زودتر از الان به پوچی این دنیا پی برده بودم؟ ینی خوشحالتر بودم؟ ینی آدمایی دور و برم بودن که با شعورتر بودن و منو بهتر می فهمیدن؟ بعید می دونم! نمی گم من خوبمو بقیه بچه های مهندسی بدن نه! می گم فازمون با هم فرق داره! مثلا اونا اگر جامدن من گازم! اونا یه نوع دیگه ان من یه نوع دیگه...من بین هم نوعای خودم نیستم همین...

وقتی میرم تو اتاق بچه های دکتری و میبینم دارن با نرم افزار و عدد و رقم سر و کله می زنن ترس برم میداره...میگم ینی تهش منم به اینجا میرسم؟ این آینده ای نیس که تصور می کردم واسه خودم...من همیشه خودمو با یه روپوش رنگی در حال نقاشی روی در و دیوار میدیدم که کلی جک و جوونور هم کنارم وول می خورن! می تونم همچین آینده ای داشته باشم؟ شاید من زندگی رو زیادی مهربون و پروانه ای میدیدم همیشه...شاید انتظار این همه سختی را نداشتم...اگر هنر می خوندم چه آینده ای متصور بودم واسه خودم؟ اینکه با اخم و افسردگی صب تا شب نقاشی کنم و هی حرص بخورم که چرا نمیذارن موهای دخترامو خوشگل بکشم و تنشون پیرهنای لختی پختی بکشم؟ خودمو کسی تصور می کردم که در آینده قراره حرص بخوره که کسی ارزش هنرو نمیدونه و اینکه حقوقم کمه و خرج زندگیم از راه هنر تامین نمیشه؟ اینکه نقاشی هامو بفروشم؟ اینکه مجبور باشم از هنرم پول دربیارم؟ این آینده منو راضی می کرد؟ نه این آینده وحشتناک تر نیست؟ که مجبور شم بچه هامو بفروشم تا شکمم سیر شه؟ بهتر نیست با اعداد جدال کنم و در عوض بچه هام مال خودم باشن؟ دخترهام بی روسری باشن و پیرهنای قرقری بپوشن؟ آره الان که فکرشو می کنم میبینم هرکاری کنیم زندگی سخته و اونی نیست که ما دلمون می خواد...فقط باید سعی کنیم باهاش کنار بیایم...

به جهنم که از نظر همه من دیوونه م... برام مهم نیست اصلا... من دلم می خواد ته راهروی خوابگاه با دمپایی های آبیم بدوم و لیز بخورم و سرسره بازی کنم به جهنم که همه نگاه عاقل اندر سفیه می کنن...من دلم می خواد سوییشرتمو تنم کنم و کلاهشو بذارم سرمو موهامو تا روی چشمام بریزم تو صورتم وقتایی که ناراحتمو حوصله ی دیدن آدما را ندارم! به جهنم که همه فک می کنن عقب افتاده م! من دلم می خواد توی تراس دستامو باز کنم و چشامو ببندم به جهنم که همه میبیننم...من دوس دارم با بچه گربه های محوطه خوابگاه بازی کنم و باهاشون حرف بزنم به جهنم که از نظر همه بازی کردن و حرف زدن با گربه ها کار احمقانه ایه! به جهنم که همه فک می کنن یه ارشد باید خانم باشه بزرگ باشه سنگین باشه...من دلم می خواد بلند بخندم بلند آواز بخونم مث بچه های 6 ساله بدوم وقتی توی محوطه ی خوابگاه قدم می زنم... من دلم می خواد واسه برگای خشک شعرای پناهی رو بخونم و روشون نقاشی کنم به جهنم که اگر کسی ببینه به نظرش ادم خل و چلی میام...من همینم...من فیروزه را اینجوری دوس دارم...فیروزه ای که اینجوری نباشه آدم متظاهریه...فیروزه ای که بخواد خانمونه باشه بزرگونه باشه با چیزی که واقعا هست فرق داره...بذار کسایی که این فیروزه را دوس ندارن برن گم شن بذار فقط کسایی بمونن که فیروزه را اینجوری که هست دوس دارن...اینجوری خل و چل و دیوونه





تی شرت محرم طرح عرشیا

تی شرت محرم طرح عرشیا

خرید تی شرت محرم

تی شرت محرم (طرح عرشیان)

تی شرت محرم، یک تیشرت فوق العاده شیک و زیبا

برای آقایان خوش سلیقه و عزاداران واقعی ...

با کیفیت استثنایی و چاپ عالی

برای اولین بار در ایران


با خرید تی شرت محرم به عزاداری امسال متفاوت ظاهر شوید

تیشرت محرم طرح جدید عرشیا

خرید پستی تی شرت محرم طرح عرشیا


قیمت : 29000 تومان



لیست کل یادداشت های این وبلاگ