سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه کاردان باشد، فرمانروایش او را دوست خواهد داشت . [امام علی علیه السلام]
 

شنبه 92 مهر 27 , ساعت 2:4 عصر

بعضی زندگی ها ساده ساده است، ساده تر از آنی که فکر می کنید ، مسافرت خارج از کشور

 ندارد، مسافرت شمال وقدم زدن در برگهای پاییزی  ندارد، اتفاق عاشقانه ای هم ندارد، خیلی

 کوتاه است مانند شهابی و صاعقه ای می آید و قبل از اینکه بفهمی تمام می شود و میرود. 

 اما هر لحظه اش می تواند سالها درگیرت کند و هر روزش را می توان سالها مرور کرد و لحظه ای

از آن را با هیچ نعمتی در دنیا عوض نکرد.

آن چیزی که باید اتفاق می افتد و زن و مرد با صبر و ایمانی عجیب به سوی تقدیر پیش می روند

 یکی می رود و دیگری می ماند، می ماند و روزها را و شبها را با تنهایی می شمارد و به مردی

فکر می کند که در پشت دروازه ای بهشت به انتظارش نشسته است....

***********

گفت : زود زود برمی گردم، فقط دوهفته. قول می دم دو هفته دیگه برگردم.

دستامو زدم به چهار چوب در و گفتم: نمی ذارم بری ...مگه فقط تو این مملکت هستی که باید بری بجنگی؟

 من با این سه تا بچه تو این روستا تک وتنها چکار کنم.

ساکش را گذاشت روی زمین و خیلی راحت و آرام نشست و به پشتی تکیه داد و گفت : باشه من نمی رم ولی

تو می تونی جواب فاطمه زهرا رو بدی ؟ جواب امام حسین رو بدی ....

دستام شل شد نشستم کنار چهار چوبه در و سرمو تکیه دادم به دیوار...

با خودم گفتم:این رفتن دیگه برگشتن نداره.....

13 روز بود که عباسعلی رفته بود از صبح با صدای در بیدار شدم برادرم بود حال و احوالی کرد و رفت دوباره در

زدند... دوباره .. دوباره... دوباره... دلم آشوب شده بود از این همه رفت وآمد احساس بدی داشتم احساس

 درماندگی می کردم...

پاهایم رمق راه رفتن نداشت از ماشین به جان کندی پایین آمدم خودم را جمع وجور کردم دیدم جلوی سپاه

دامغان ایستاده ام ...

در جعبه را که باز کردم عباسعلی بود که آرام خوابیده بود. یادم آمد امروز روز پانزدهم است که رفته و حالا همان

سر قولش برگشته...

****

به نقل از همسر شهید عباسعلی رنگریز

 




لیست کل یادداشت های این وبلاگ