یکشنبه 92 مهر 7 , ساعت 2:10 عصر
قدیمها مار پله بازی می کردیم.عاشق این بودم که از دم مارها سر بخورم پایین و دوباره تاس بیندازم و خانه ها را بروم بالا، بعد جایی نیش می خوردم و دوباره میسریدم پایین.عین این روزها هر روز تاس می اندازم شانسم بزند شش بیاید می روم بالا نیش می خورم و سقوط ازاد دوباره راه را باید از اول بروم.نمی دانم چطور قسمت های خودم را از زیر اوار بکشم این روزها بیرون.علی می گوید همش نزدن گندش در می اید بهش می گویم نمی دانم دلم را بکشم بیرون.ابرویم را.ساعتهای از دست رفته را..تو هم رفتنت شده نیش مار چهل روز باید منتظر باشم ؟؟؟؟حالم بهم می خورد می گویی یک روز به این روزها می خندی تا این ساعتها بگذرد می گویی صبح زدیک است دختر جان پیشانی ات را می اوری جلو می چسبانی به پیشانی ام می گویم جای حسرت دیگر ندارم....تو بمان تمام دارایی ام...
نوشته شده توسط رویا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ